رویای مزرعه بزرگ پرورش اسب
جک کانفیلد داستان جالب و آموزنده ای را نقل میکند که بسیار زیبا و تامل برانگیز است !
او میگوید : دوستی به نام « مونتی رابرتز» دارم که صاحب یک مزرعه بزرگ پرورش اسب در « سان سیدر» است .
بار آخری که آنجا بودم ، او داستان زندگی مرد جوانی را برایم تعریف کرد که تا مدت ها ذهن مرا به خودش مشغول کرد!
داستانش به مرد جوانی برمی گشت که پسر یک مربی اسب بود … یک روز درمدرسه از پسر خواستند در مورد اینکه در آینده دوست دارد چکاره شود ، انشایی بنویسد .
آن شب او اهداف زندگی اش را و اینکه میخواهد صاحب یک مزرعه پرورش اسب شود، در هفت صفحه شرح داد . او رویاهایش را با جزئیات بسیار دقیقی توضیح داد و حتی نقشه ای از یک مزرعه ۵۰ هکتاری را کشید و جای تمام ساختمان ها ، اسطبل ها و زمین های تمرین و پرورش اسب را روی آن مشخص کرد .
سپس نقشه ی دقیقی از یک خانه ویلایی هزار متری کشید که درهمان مزرعه واقع میشد .
او با جان و دل روی این پروژه کار کرد و روز بعد آن را به معلمش تحویل داد . دو روز بعد ، وقتی برگه هایش را تحویل گرفت ، روی صفحه ی اولش نوشته شده بود : « خیلی بد ! »
پسر رویایی داستان ما ، پس از کلاس به سراغ معلم خود رفت و از او پرسید که برای چه روی برگه اش نوشته «خیلی بد!» معلم پاسخ داد : چون رویایی دست نیافتنی است ! تو پولی نداری ؛ از خانواده ای سرگردان و بی خانمان هستی و هیچ پشت و پناهی هم نداری … تملک مزرعه پرورش اسب پول زیادی می خواهد ؛ باید پول زیادی بابت خرید زمین و خرید اسب های اصیل که بتوانی از زاد و ولد آنها اسب پرورش بدهی پرداخت کنی . ضمنا ، برای بنای ساختمان ها و اسطبل ها هم مبلغ هنگفتی باید پول هزینه کنی ؛ همان طور که می بینی ، تو هرگز نخواهی توانست چنین کاری بکنی و بعد اضافه کرد : فرصت دیگری به تو می دهم . اگر در مورد هدف دست یافتنی تری بنویسی ، نمره ات را تغییر می دهم .
پسر به خانه برگشت و درمورد صحبت های معلمش فکر کرد .
در نهایت به سراغ پدرش رفت و از او پرسید، بهتر است چکار کند . پدرش گفت : تو باید خودت در این مورد تصمیم بگیری، هر چند که فکر میکنم این تصمیم گیری برای آینده ات بسیار مهم است .
سرانجام پس از یک هفته فکر کردن ، پسر همان اوراق را به معلم بازگرداند و هیچ تغییری در آنها ایجاد نکرد ، فقط روی یک برگه نوشت : « شما می توانید نمره بدی برایم منظور کنید ولی من ترجیح میدهم رویاهایم را حفظ کنم !» و بعد آن برگه را به همراه بقیه ورقه ها به معلمش داد .
سپس « مونتی » رو به من کرد و گفت : این داستان را برایت تعریف کردم ، چون تو هم اکنون در خانه ۱۰۰۰ متری من ، وسط یک مزرعه ۵۰ هکتاری پرورش اسب قرار داری . من هنوز اوراق مدرسه را حفظ کرده ام و می توانی قاب شده آنها را روی شومینه ببینی… سپس ادامه داد ، بهترین قسمت داستان چند سال پیش اتفاق افتاد که همان معلم ، ۳۰ دانش آموز را برای اردوی یک هفته ای به مزرعه ام آورد .
وقتی داشتند می رفتند ، رو به من کرد و گفت : راستش مونتی ، الان می فهمم زمانی که معلمتان بودم ، بعضی وقت ها رویاهای شاگردانم را می دزدیم .
طی آن سال ها رویاهای بسیاری از بچه ها را دزدیدم ، ولی خوشبختانه تو آنقدر سرسخت بودی که تسلیم نشدی .
نتیجه : اجازه ندهید که کسی رویاهایتان را بدزد ! فرکانس قلبتان را دنبال کنید .

گاهی اوقات تصمیمتو گرفتی و دنبالش میری اما یا از طرف کسی حمایت نمیشی یا هستن کسایی ک میگن نمیتونی و نمیشه..مهم اینه ک دست نکشی و بهشون ثابت کنی ک میتونم و میشه..
من میتونم
عالی بود عالی! این که رویا هامون رو با بهترین شکل و سرسختانه دنبال کنیم زیباترین کار دنیاست وقتی مشتاق باشیم برای بدست آوردن رویاهامون هر چند از نظر دیگران غیر قابل دسترس باشه با تصویر روشنی که برای رویاهامون طرح میکنیم همان را خواهیم یافت بی کم وکاست .
خوشحالم که مثل پسر داستان رویای زیبای خودم رو دنبال کردم و به دست آوردمش داستان زیبایی بود و ی شوق جدید در من ایجاد کرد متشکرم دوست خوب من
زیبا مثل همیشه